نویسنده: هاوک برانکهورست
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
 

Crisis
از «بحران‌ها» در اشاره به افراد، به زندگی یا شکلی از زندگی، یا نظام یا «حوزه‌ای از کنش» سخن‌می گوییم. بحران برهه‌ی حساسی است که تداوم یا پایان‌‌یافتن چیزی را رقم‌ می‌زند. الگوی اصلی بحران‌ها، بحران زندگی است که در آن، دست آخر، مسئله‌ی مرگ و زندگی مطرح است. در همه‌ی بحران‌ها، کسانی که درگیر بحران‌اند با مسئله‌ی هملت مواجه ‌می‌شوند: بودن یا نبودن. بحران‌ها غالباً علّت‌هایی عینی دارند، ولی سوژه‌ها یا هستارهای اجتماعی درگیر این بحران‌ها، باید بتوانند آن‌ها را تجربه یا احساس کنند. بحران‌ها همیشه بر فهم یا تعریف کنشگران از خود، نظام‌ها یا حوزه‌ها نیز اثر ‌می‌گذارند، چون همیشه بر «هویت» آن‌ها تأثیر‌ می‌گذارند که به معنای کلیت زندگی یا وضعیت زندگی است.
اشاره به تاریخچه‌ی این واژه در اینجا ‌می‌تواند مهم و آموزنده باشد. واژه‌ی یونانی کریسیس (krisis) هم به معنای بحران (crisis) است و هم به معنای نقد (critique)، و به طورکلّی به معنای «تفاوت و تضاد»، و همچنین تصمیم‌گیری است، به‌ این معنا که باید نتیجه‌ی قطعی یا حکم قضایی یا هرگونه قضاوت دیگری در پایان صادر شود - چیزی که امروز آن را نقد‌می نامیم (Koselleck, 1973) این اتصال و پیوند اولیه میان جنبه‌های عینی و ذهنی «کریسیس» تا مدرنیته و رایج شدن نقد و انتقاد همچنان استمرار ‌می‌یابد. در عصر روشنگری این دو معنا از هم مستقل شد ولی کاربرد آن‌ها تداخل و همپوشانی هم داشت. در هر حال، با تمایز یافتن واژه‌های بحران و نقد، این واژه‌ها که در قرون وسطا عمدتاً معنای پزشکی داشتند، معنای کاملاً سیاسی پیدا کردند. سِر بی. رادیارد مفهوم پزشکی بحران را در مورد پیکره‌ی سیاسی به کار‌می برد: «اینک بحران پارلمان فرا رسیده است: اکنون خواهیم فهمید که پارلمان‌ می‌میرد یا زنده ‌می‌ماند.» اما حتی پس از قرن هجدهم نیز این واژه عنوانی عمومی برای همه‌ی نوشته‌های جدلی و انتقادی بود. توماس پین به نشریه‌ای که در آن رویدادهای انقلاب امریکا را تفسیر ‌می‌کرد عنوان «کریسیس» داده بود. در این‌جا معنای یونانی این واژه (قضارت و داوری) در مفهومی جدلی از « کریسیس» حفظ
‌می‌شود. معنای حکم و قضاوت که در واژه‌ی «کریسیس» مستتر است اشاره‌ای به تصمیم‌های قضایی است، و معنای پزشکی و تشخیصی آن هنوز هم وقتی درباره‌ی وضع وخیم سخن ‌می‌گوییم، به آن افزوده ‌می‌شود.
در آتن باستان، قضاوت کردن (krisis) حکومت کردن (kratein) بود که فرد را به شهروند تبدیل‌می کرد (ارسطو). قانون محصول قضاوت کردن و چندپارگی زندگی اخلاقی است. وقتی قانون به صورت یک حکم بیان‌می شود، چندپارگی یا تضاد پایان ‌می‌یابد. (لفظ آلمانی Ent-scheidung بر این فرایند دلالت دارد.) پیوند ارسطویی میان حکم قضایی و «کریسیس» و شأن و منزلت شهروندان سیاسی خود حاصل تفکیک، جدایی یا تمایز حوزه‌های خانه (oikos) و شهر (polis) است- تفکیکی که قانون نقش اساسی در آن دارد. جدایی امر سیاسی (و منزلت شهروندان) همراه است با غلبه بر جانشینی نظام قضایی بورژوایی- سیاسی به جای نظام قضایی کهن (عدالت خانواده، خونخواهی، oikos یا عدالتِ خانه) (Meier, 1983). هگل در نظریه‌اش درباره‌ی تراژدی هنوز این پیوند میان بحران و قانون را در ذهن داشت. او از پای درآمدن قهرمان تراژدی را در بحران تضاد تراژیک، «سرنوشتی عقلانی» ‌می‌خواند که به نام عدالتی نوین، تراژیک و شهری رقم‌ می‌خورد، عدالتی که جای «عدالت حماسی کهنی» را که اکنون «تقدیر کور» ماقبل قانون دانسته‌ می‌شود گرفته است.
از زمان روشنگری تا مارکس، دوران حاضر به مثابه بحران و بحران به معنای نقد عملی و انقلابی و به مثابه دادخواست جامعه‌ی نوین بورژوایی علیه جامعه‌ی قدیم یا دادخواست طبقات اجتماعی محروم جامعه‌ی بورژوایی علیه طبقات برخوردار، درک شده است. ولی مارکس آغازگر نظریه‌های اجتماعی علمی درباره‌ی بحران نیز هست؛ با رشد و تکوین این نظریه‌ها، تمایز میان نظریه و نقد بسیار روشن‌تر از چیزی شد که در فلسفه‌ی تاریخ مارکس دیده‌ می‌شود. ولی آنچه در نظریه از هم متمایز ‌می‌شود، در عمل سیاسی هنوز با هم ترکیب‌ می‌شود: هیچ بحرانی بدون تشخیص بحران وجود ندارد. تشخیص بحران داعیه‌ی تبیینی بزرگی دارد. این تبیین در پی یافتن پایانی برای تاریخ نیست، بلکه‌ می‌خواهد به نحو فرضی تاریخی بنا کند که کنش سیاسی کسانی را که دچار بحران‌اند موجه سازد. از این‌ جهت، فلسفه‌ی کانت در وهله‌ی نخست، فلسفه‌ی تاریخ با مقاصد عملی است و مفروض گرفتن این مطلب که در محکمه‌ی عقل انتقادی، استدلال‌ها محاکمه‌ می‌شوند نه‌ اشخاص. از این پس بود که بحران و نقد به مقوله‌های متفاوتی متعلّق دانسته شد. هرچند که نقد ‌می‌تواند مردم را از وجود بحران مطلع سازد و بحران‌ می‌تواند برانگیزنده‌ی نقد باشد یا خود نقد را به صورت بحران درآورد، ولی بحران به پرسش‌هایی متفاوت با پرسش‌های نقد مربوط‌ می‌شود. بحران به ‌این پرسش مربوط است که‌ آیا شکلی از زندگی اجتماعی باقی خوامد ماند یا نخواهد ماند، ولی نقد فقط به اعتبار استدلال‌ها‌ می‌پردازد؛ یعنی به ‌این پرسش که ‌آیا استدلال‌ها «درست است یا نادرست»، «صحّت و دقت دارد یا نه». این تمایز معناها در فرانقدهای محافظه‌کارانه‌ای که از روشنگری‌ می‌شود کاملاً نادیده گرفته شده است. این نقد بنیادی، از نیچه وکارل اشمیت تا میشل فوکو، استدلال و نقد را به صورت جنگ و نزاع (جدل) و به مثابه نبردی بر سر هستی و قدرت در نظر‌ می‌گیرد. درست همانند فلسفه‌ی تاریخ مورد حمله‌ی این نقد، خود این نقد نیز معنای بحران و نقد را درهم‌ می‌آمیزد و بنابر این بحران واقعی عصر مدرن را در نقد ‌می‌بیند. «بحران در نقد مستتر است» (Kosellek, 1973).
مفهوم بحران در علوم‌اجتماعی ریشه‌های عمیقی در فلسفه‌ی تاریخ دارد، ولی در قرن بیستم این مفهوم ریشه‌های پسا متافیزیکی تازه‌ای دوانیده است. مفهوم بحران مبتنی بر فلسفه‌ی تاریخ به مفهومی انقلابی تبدیل شده است که در پرتو آن فلسفه تاریخ در حکم «حلقه‌ی مفقوده ی» گذار از مفهوم باستانی بحران به مفهوم مدرن بحران دانست ‌می‌شود. بدون شک مهم‌ترین نقطه‌ی اتصال این دو مفهوم تعیین زمانی آن در مسیحیت است. در اینجا حکم قضایی به بحران نهایی آخرین داوری تبدیل ‌می‌شود. بنابراین کار تاریخ تحت‌الشعاع این تناقض است که تصمیم نهایی پیشاپیش با تجسد مسیح اتخاذ شده است، ولی هنوز باید در آخرین داوری به تصویب برسد. به ‌این ترتیب بحران به کلّ دوره‌ی میان زندگی مسیح و پایان زمان کشیده ‌می‌شود؛ این بحران دائمی، به بیان هگل، تاریخ جهان را به محکمه‌ی جهان تبدیل می‌کند. «به‌این ترتیب مدرنیته شاهد ظهور مدل فرایند گونه‌ی بحران است که آبستن فلسفه‌های تاریخ متعددی بوده است» (Kosellek, 1976, p. 1236).
صفت مشخصه‌ی تشخیص بحران در فلسفه‌ی تاریخ، نحوه‌ی برخورد با کل یک عصر است. این بحران همیشه بحران یک کلیت تاریخی است. ولی مفهوم بحران در علوم اجتماعی همواره فقط متوجه حوزه یا جنبه‌ی محدودی از کلیت زندگی اجتماعی است، مثلاً نظام اقتصادی، برنامه‌های پژوهشی، مراحل توسعه یا اصول سازمانی. در این‌جا هیچ چیز درباره‌ی بحران‌های غایی یا بحران درباره‌ی پیشرفت و پسرفت نسبت به خیر و سعادت کل گفته ‌نمی‌شود. دیدگاه فلسفه‌ی تاریخ به کلیت «شکل‌های زندگی» (هگل) همچنان شاکله‌ی تجربه‌ی ذهنی و بین‌الأذهانی بحران از سوی کسانی است که درگیر بحران‌ می‌شوند، ولی در تحلیل‌های علوم اجتماعی این تجربه‌ها فقط مؤلفه‌ی ذهنی بحران به حساب ‌می‌آید. آنچه از فلسفه‌ی تاریخ برجا‌ می‌ماند گفتمان فهم خویشتن است که نوعاً در بحران‌ها پدید ‌می‌آید و غالباً دارای ویژگی‌های تشخیصی و درمانی است. این گفتمان به مسائل هویتی افراد یا جماعت‌ها مربوط‌ می‌شود. گفتمان‌های جهانی فلسفه‌ی تاریخ فقط درون همین گفتمان‌ها جای ‌می‌گیرند که در آن‌ها هرکس باید روشن کند که ‌می‌خواهد چه کسی باشد یا نباشد (قس. Tugendhat, 1979). ولی این گفتمان‌ها دیگر از لحاظ تشخیص اهمیت ندارند. کاملاً برعکس، نظریه‌های علوم اجتماعی درباره‌ی بحران دیگر هیچ معرفتی درباره‌ی برآیند و پیامدهای بحران‌ها به دست ‌نمی‌دهند. در هر بحران معلوم نیست چه فالی زده خواهد شد. «هیچ بحرانی به برنامه‌ریزی‌های... مبتنی بر عقیده به پیشرفت تن ‌نمی‌دهد» (Kosellek, 1973). کتاب‌هایی همچون تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ (Lukács, 1923) یا افول غرب اشپنگلر (Spengler, 1918-22) نماینده‌ی جنبه‌ای از تمایز مفهوم بحران در فلسفه‌ی تاریخ و مفهوم بحران در علوم اجتماعی است: بحران مشروعیت‌ هابرماس (Habermas, 1973) یا تناقض‌های فرهنگی سرمایه‌داری دانیل بل (Bell, 1976) نماینده‌ی جنبه‌ی دیگر است. مثال دیگری از مفهوم بحران در علوم اجتماعی را‌ می‌توان در ساختار انقلاب‌های علمی تامس کوون (Kuhn, 1962) یافت (- جامعه‌شناسی علم). در اینجا نیز مسئله‌ی زندگی اجتماع خاص و معینی از پژوهشگران و دانشمندانی مطرح است که به یک پارادایم کلّی تعلّق دارند، ولی برخلاف تشخیص مشهور هوسرل مسئله‌ی سرنوشت «علوم» اروپایی مطرح نیست که (Husserl, 1937) هنوز گذرگاه‌های فلسفه‌ی تاریخ متافیزیکی را که از هبوط تا رستگاری و نجات امتداد ‌می‌یابد، ترک نگفته است.
محور اصلی مفهوم بحران در علوم‌اجتماعی مفهوم بحران سیستمی است که نخستین‌بار مارکس آن را به روشنی بیان داشت و این دو مفهوم را با نظریه‌های چرخشی در اقتصاد کلاسیک و روشنگری فرانسه و همچنین با مفهوم هگلی تناقض میان حوزه‌هایی که درون یک نظام بسته حل و رفع ‌نمی‌شوند، مرتبط ساخت. نظریه‌ی تراژدی هگل یک مدل بحران را بسط‌ می‌دهد که در بحران‌های سیستمی و تضادهایی که دنیای زندگی اجتماعی یا تصویر جهان را تکه پاره ‌می‌کنند، دوباره ظاهر‌ می‌شود. اعتبار فراگیر داعیه‌های حقوقی متضاد چیزی است که بحران را از جنگ و همچنین از انقلاب یا جنگ داخلی متمایز ‌می‌سازد. در افسانه‌ی یونانی، کرئون و آنتیگونه به عنوان دوست و دشمن در یک جنگ با هم طرف‌ نمی‌شوند؛ آن‌ها در درون خود حامل تضادی هستند که دنیای‌شان را از هم ‌می‌گسلد.
اهمیت و معنای این مدل بحران در علوم‌اجتماعی بسیار فراتر از تفسیر آن در فلسفه‌های تاریخ هگل و مارکس است (مقایسه کنید با Kojeve, 1947 ). مارکس این مدل از بحران را که معطوف به اعتبار داعیه‌های گروه‌های اجتماعی متخاصم (طبقات) است با مدل بحران عینی نظام که در مسائل و ضروریات حفظ نظام مشهود است، ترکیب کرده بود. ولی حتی در تشخیص‌هایی که دست کم از زمان ماکس وبر از مدرنیته به عمل آمده است، مدل تراژیک یک حوزه‌ی اخلاقی که به ضد خود چند پاره‌ می‌شود همچنان محوریت داشته است. از «دنیای ازهم گسیخته ی» لوکاچ جوان تا تشخیص وبر درباره‌ی قلح و قمع آزادی و معنا در تضاد چاره‌ناپذیر حوزه‌های ارزشی جدا و بیگانه‌ی عقل‌گرایی مدرن، و تا نظری «آسیب‌شناسی زیست‌جهان» یورگن‌ هابرماس و تشخیص‌های مشابهی که متفکران جدید اجتماع‌گرا ارائه ‌می‌دهند،‌می‌توان دامنه‌ی پهنارر شکل‌های گوناگون این مدل را مشاهده کرد. رابرت بلا و همکارانش (Bellah et al., 1985)، به پیروی از السدیر مک‌اینتایر (MacIntyre, 1981)، فرهنگ امریکایی را عرصه‌ای بین دو قطب فردگرایی ابزاری و فردگرایی عاطفی ‌می‌بینند. مایکل والتزر (Walzer, 1983) توضیح‌ می‌دهد که چگونه حوزه‌های معتبر و پذیرفته شده («به حق» تفکیک شده) در زندگی مدرن، گرایش‌های انتقادی و در واقع تهدیدکننده‌ای ایجاد‌ می‌کنند که تمایل به منکوب کردن و زیر سلطه گرفتن یکدیگر دارند. چارلز تیلور (Taylor, 1989) تناقض درونی عصر مدرن را بین نیکی‌هایی‌ می‌داند که به یکسان سازنده‌ی این عصر هستند: عام‌گرایی وکثرت‌گرایی، علم‌گرایی (ابزارگرایی) و رمانتیسم، اخلاق‌گرایی و شکاکیت سازه‌شکن. متخصصان علوم‌اجتماعی وارث مدل بحران هگلی و مارکسیتی نه فقط پیوند ناخجسته‌ی این مدل را با فلسفه‌ی تاریخ قطع کرده‌اند بلکه سرمشق (پارادایم) زبان را جانشین سرمشق انعکاسی کرده و چشم‌انداز یک شکل را به صورت کثرتی از گرایش‌های بحران‌زا درآورده‌اند. تناقض‌هایی که موجب پیدایش بحران‌ها ‌می‌شود و آن‌ها را در معرض تجربه قرار‌ می‌دهد دیگر در راستای تعارضات منطقی فهمیده ‌نمی‌شوند که ناشی از ظهور روح در مراحل بی‌پایان انعکاس باشد، بلکه‌این تناقض‌ها را ‌می‌توان به جایگاه آن‌ها در زبان و تناقض‌های میان گزاره‌ها خصوصاً در مکالمه بازگرداند.
بحران‌های بلوغ و بحران‌های رشد اخلاقی و شناختی، مانند سایر بحران‌ها، عموماً با اوضاع و شرایط اتفاقی بیرونی آغاز‌ می‌شوند، ولی جنبه‌های درونی عقلانی نیز دارند. این جنبه‌ها را‌ می‌توان ازجمله در تلاش‌های کنشگران برای آشتی دادن تجربه‌های‌شان با تصویری که از جهان دارند، مشاهده کرد. تجربه‌های متضاد با تصویر شخص از جهان ممکن است انگیزه‌ای شود برای جست‌وجوی راه حل‌های منطقی و منجسم. بحران هنگامی پیش‌ می‌آید که تجربه‌های متضاد بر هم انباشته ‌می‌شوند اما در کلیت واحدی یکپارچه ‌نمی‌شوند، مثل «امور خلاف انتظاری» که از نظرکوون «دانشمندان بهنجار» گرفتارش‌ می‌شوند. گرفتار بودن غالباً موجب جست وجوی راه حل‌های نوین و بنیادی ‌می‌شود و تصویر سطح بالاتری از جهان پدید ‌می‌آورد که ارتباط معقول و منسجمی بین تجربه‌های قدیم ایجاد ‌می‌کند. تناقض‌های ارتباطی هنگامی پیش‌ می‌آید که تصاویر مختلف و ناسازگاری از جهان با هم تداخل پیدا ‌می‌کنند و در تفسیر تجربه‌های مشابه یا واحد درگیر رقابت با یکدیگر‌ می‌شوند. وقتی کنشگرانی با جهان‌نگری‌های متفاوت یا متعارض مجبور به بحث و رسیدن به توافق ‌می‌شوند، باید با استفاده از زبان عمومی زندگی روزانه به بیان دیدگاه‌ها و جهان‌نگری‌های مختلف خود بپردازند. بیان جهان‌نگری‌ها، که همیشه با دیدگاه خودمحورانه انجام‌ می‌گیرد، وقتی به زبان عادی و با قصد دستیابی به فهم متقابل انجام گیرد، کنشگران را به سمت مرکزیت‌زدایی از خودمحوری‌شان‌ می‌راند. پس‌ می‌توان فرایندهای یادگیری منتهی به مرکزیت‌زدایی از تصاویر جهان را به کمک تناقض‌های میان جهان بینی‌های فردی و بیان آن‌ها به زبان همگانی، تبیین کرد. این تناقض‌ها ایجاب ‌می‌کند که کنشگران از افق خود فراتر بروند و آن را در افق‌های دیگر «بیامیزند»، یعنی در زبان همگانی فهم متقابل (Gadamer, 1960). پس این امکان پدید ‌می‌آید که تضاد میان جهان‌بینی‌ها یا «حوزه‌های ارزشی» به مثابه تضاد میان تعبیرهای متناقض از جهان‌بینی یا حوزه‌ی ارزشی خود فرد تجربه شود. در صورت بروز بحران، تعیین خواهد شد که‌ آیا این‌ها تعارضات سازنده‌اند یا ویرانگر (نک. Kesselring, 1981; 1984). این تناقض‌ها‌ می‌توانند سازنده و منبع انگیزش عقلانی باشند، مشروط بر اینکه امکانات نهادی برای بحث و گفت‌وگوی واقعی و حلّ تضادها عملاً موجود باشد. این سخن هم درباره‌ی تکامل فردی صادق است هم درباره‌ی تکامل اجتماعی، هم درباره‌ی نتیجه‌ی بحران‌های فردی بلوغ و همچنین درباره‌ی خود- روشنگری گروه‌های اجتماعی (نک. Döbert and Munner-Winkler, 1978; Eder, 1985 ).
آنچه در بحران‌ها رقم‌ می‌خورد عموماً به کلّ منظومه‌ی گرایش‌های پیچیده و متداخل بحران‌زا بستگی دارد. پیوند بحران‌های هویتی و بحران‌های سیستمی، آستانه‌های حساس و بحرانی به وجود ‌می‌آورد، ولی انتظار وجود پیوند نظام‌مند میان این دو نوع بحران، که الهام‌بخش مارکس و مارکسیم بود، آشکارا بیش از حد خیال‌پردازانه بوده است. در عمل ظاهراً ما پدیده‌های بحرانی گسسته یا منقطعی را تجربه ‌می‌کنیم، مثل انواع و اقسام بحران‌های فرهنگی، اقتصادی، زیست‌محیطی، علمی، حکومتی و سایر پدیده‌های بحرانی. بنابراین، تلاش برای نظام بخشیدن به گرایش‌های بحران‌زا را‌ می‌توان با توجه به فرایند تمایزیابی و متمرکزشدن خرده نظام‌های اجتماعی به انجام رساند؛ ممکن است مشاهده کنیم که روندهای بحرانی از بحران‌های اقتصادی- اجتماعی فاصله ‌می‌گیرند و به سوی بحران‌های انگیزش، مشروعیت و فرهنگ ‌می‌روند. با این حال، بالابودن میزان وابستگی متقابل و تفسیرهای رو به افزایش از خرده نظام‌ها، و مهم‌تر از همه، تغییرپذیری و بازگشت‌پذیری روندهای تکاملی، هر گونه ادعای قطعی را تقریباً غیرممکن ‌می‌کند.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم‌اجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول